کد مطلب:152335 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:273

نفخ شکم میرزا یحیی ابهری و رفتن او به عتبات و رؤیا و شفای او
این قضیه را مرحوم حاجی نوری قدس سره در كتاب دارالسلام نقل فرموده اند:

میرزا یحیی پسر حاج محمد ابراهیم ابهری ازدهی میان خمسه و قزوین، در سال 1291 برای گردش به گیلان رفت.


نزدیك دو ماه در شهر رشت ماند و استخوان و پشت و پایش درد گرفت و به خوردن خوراكهای گرم پرداخت. سپس به جزیره ی انزلی در دریای خزر رفت. چون در كشتی نشست، حالش دگرگون شد و استفراغ كرد و اندكی آرام شد و باز تغییر حالش برگشت و بلكه زیادتر شد تا با حال منقلبی به انزلی رسید و تا پنج روز حال او بدتر می شد و دوباره خوب می شد.

وی پنج روز دیگر نیز در آنجا ماند و سپس به رشت برگشت و از آنجا به وطن خود آمد. در بین راه ورمی در بالای سمت راست زهارش پدید آمد كه مانند سنگ بود و كم كم بزرگ می شد! و نذر كرد كه اگر آن ورم عافیت یابد، به زیارت حضرت امام حسین علیه السلام برود.

چون به وطن خود رسید، تقریبا یك ماه به درمان پرداخت و ورم هر روز بیشتر می شد، تا با همان سختی، همه ی شكم را گرفت و از فشار انگشت در آن، احساس درد می كرد و به خاطر تنگی مجاری هوا، دچار نفس تنگی نیز شد! درد پشت و پای او هم هر روز زیادتر می شد تا اینكه از پشت تا پای او بی حس شد. باد شكم و تنگی نفس نیز فزود و هر روز تا سه ساعت دردی در روده هایش رخ می داد كه بیهوش می افتاد و جز با مالش زیادی به هوش نمی آمد و بالاخره از زندگی نومید شد.

در اواخر ماه رمضان، برادرش - معروف به نایب الصدری - از تهران آمد و با خویشان دیگر فرمود: میرزا یحیی باید به قزوین برود و نزد طبیب استاد و ماهری - معروف به میرزا ابوتراب - درمان كند. خود میرزا یحیی و خاندانش از زنده ماندن او نومید بودند ولی در دلش همیشه هوای زیارت امام حسین علیه السلام بود، با اینكه از رفتن به كربلا نومید بود، زیرا راه كربلا از طرف ناصرالدین شاه بسته بود.

بالاخره میرزا یحیی در روز دوم شوال به قصد رفتن به قزوین از وطن بیرون آمد و


در منزل دوم بر سر چاهی در دو فرسخی قزوین، سخت تشنه شد و آب خواست و همراهانش او را فرود آوردند تا از آن چاه به او آب دهند.

در این میان كاروانی نزدیك آنها رسید، كه به سوی همدان می رفتند. سه نفر از آنها بر سر چاه آمدند تا آب بردارند. آنها از مقصد او پرسیدند. میرزا یحیی گفت: به قزوین می روم. سپس او از مقصد آنها پرسید و آنها گفتند: به زیارت امام حسین علیه السلام می رویم، اگراز دست پاسبان راه رها شویم!

میرزا یحیی گوید: چون نام آن حضرت را شنیدم، تنم لرزید و با خود گفتم: من كه از این مرض می میرم، پس چرا در قزوین بمیرم؟ طبیب مطلق او است. چرا بسوی كربلای او رو نكنم كه اگر در راه هم مردم، به او توسل جسته باشم! سپس با گریه گفتم: ای اباعبدالله، نظری به من فرما كه با این حال رو به سوی تو كردم! پس برخاستم و آنها مرا بر مركبم سوار كردند و از راه قزوین دور شدم!

همراهانم گفتند: كجا می روی؟ گفتم: به كربلا! گفتند: تو برای رفتن یك فرسخ نیز توانایی نداری! گفتم: چاره ای نیست! توانایی باشد یا نباشد. گفتند: پرستار نداری و راه هم بسته است، گفتم: با نظر امام علیه السلام به كسی نیاز ندارم، من از این بیماری خوب نمی شوم و نمی خواهم در قزوین بمیرم. بالاخره آنها از من نومید شدند و من با گریه و توسل، قصد كربلا كردم.

در منزل دوم، آن سه نفر مرا دیدند و گفتند: تو به قزوین برای درمان می رفتی؟! گفتم: شنیدم طبیبی در كربلا است كه طب را از پدرانش به ارث برده و به پسرانش ارث داده است! آنها از نامش پرسیدند، گفتم: امام حسین علیه السلام. همه گریستند و به من نوید خدمت و پرستاری دادند. بالاخره تا كرمانشاه خودم در منزل جابجا می شدم، ولی نفخ شكم هر روز زیادتر می شد.


چون در كرند منزل كردیم؛ هنگام شب، برف و باران فراوانی بارید و ورم زهار پدید آمد و پیوسته در حال زیاد شدن بود تا به بعقوبه رسیدیم و ورم همه ی زهار را فراگرفت و آزار و دردش سخت تر از همه جا بود.

چون به كاظمین رسیدیم، به آن دو امام علیه السلام پناه بردم و هر روز و هر شب از آنها شفا خواستم. در شب جمعه حالم بسیار سخت شد و نفسم تنگ شد و نزدیك صبج با سختی و رنج به حرم رفتم و از آنها خواستم شفاعت كنند كه زنده بمانم تا عسكریین و امام حسین و حضرت علی علیهم السلام را هم زیارت كنم. در هنگام برآمدن خورشید به خانه برگشتم و همراهانم قصد سامره داشتند.

با خود گفتم: اگر با آنها به زیارت سامرا نروم، دیگر نمی توانم عسكریین علیهماالسلام و حضرت حجت علیه السلام را زیارت كنم و شاید آنها مرا شفا دهند و اگر هم در كربلا یا نجف مردم افسوسی به خاطر زیارت آنها ندارم. بالاخره یك مركب برایم گرفتند و با آنها رفتم و ملا احمد شاهرودی از طلبه های نجف هم با ما بود و جمع بسیاری از اهل شوشتر و یكی از بزرگان هند هم در كاروان بودند و همه تعجب می كردند كه من با این مرض سخت چگونه مسافرت می كنم؟

پس از زیارت دو امام علیهماالسلام، در صحن مطهر سامرا به خدمت «میرزای شیرازی بزرگ» - امام جماعت آنجا - رسیدم و سختی حال خود را به او گفتم و او در حق من دعا كرد كه پیش از مردن به زیارت امام حسین علیه السلام و پدرش حضرت علی علیه السلام برسم. میرزا یحیی پس از شرح چگونگی بازگشت به كاظمین و سپس به كربلا، می گوید: در كربلا به كاروانسرای امین الدوله وارد شدیم، ولی رفقا مرا كه توان رفتن به حرم نداشتم در مدرسه شیخ عبدالحسین تهرانی - كه در گوشه غربی صحن بود - منزل دادند و دو شب در آنجا بر بالای پشت بام مشرف به صحن می رفتم و زیارت


می خواندم و می گریستم و تا سپیده دم به حضرت امام حسین علیه السلام ملتجی می شدم.

در روز چهارشنبه بیست و ششم ذی قعده، سید حسین بهبهانی - مجاور نجف - به عیادتم آمد و چون بر امراضم مطلع شد، گفت: پسرم را می فرستم كه تو را نزد «حاج میرزا اسدالله طبیب شیرازی» ببرد و نام پزشكان دیگری را هم برد، ولی من جوابی ندادم! نیم ساعت به غروب روز پنج شنبه، حالم سخت شد و شكمم از اثر نفخ می خواست بتركد و جانم درآید و گویا كسی با كلبتین اعضاء و احشایم را از درون می كشید!

پس به مرگ خود یقین كردم از زندگی نومید شدم و با خود گفتم: اگر خدا مهلتم دهد خود را به درون حرم می كشم، تا در آنجا بمیرم تا ذخیره ای برای آخرت من باشد و مردم پس از مرگ، برایم طلب رحمت و آمرزش كنند و پس از آن، با تصمیم مردن، قصد حرم كردم!

چون دیدم زوار بسیارند، به سمت پایین پا آمدم و به شبكه های ضریح چسبیدم و ضریح را بوسیدم. سپس چون از ازدحام مردم بی تاب شدم، كنار آمدم و به دیوار تكیه كردم ولی باز تاب نیاوردم و ساعتی برای استراحت در ایوان آمدم و نشستم. چون نماز جماعت برپا شد، مرا از آنجا راندند و آمدم در صحن سمت بالا سر و چون قدری دردم تخفیف یافته بود، حدود نیم ساعت استراحت كردم.

وی پس از شرح مفصلی درباره ی رفت و آمدش در حرم و صحن و ایوان تا ساعت نه شب - كه حرم خلوت شد - می گوید:

در صحن، در كنار پنجره ی بالاسر، عبا به سر كشیدم و خوابیدم. در خواب دیدم كه در اتاق هستم و شخصی می گوید: برخیز كه وقت زیارت است. گفتم: حال ندارم! اكنون از زیارت برگشتم و نفسم تنگی دارد، شكم و پشتم درد دارند، نمی توانم گام بردارم،


زهارم درد می كند!

باز آن شخص گفت: برخیز! وقت زیارت است. از جا برخاستم و در اتاق را باز كردم و به صحن مدرسه آمدم. دیدم دنیا روشن است! با خود گفتم: آنقدر خوابیدم تا روز شد و سپس از اینكه آن شخص مرا بیدار كرد، تشكر كردم و از مدرسه بیرون آمدم.

وقتی كه به باب سلطانی صحن رسیدم، دیدم جمعیت بسیار در صحن هستند كه تعداد آنها را كسی جز خدا نداند. گفتم: سبحان الله، راه كربلا برای زوار آزاد شده است؟ اینها كی در كربلا جمع شدند؟ من كه دیشب آنها را در هنگام خروج از حرم ندیدم! سپس به صحن وارد شدم و تعجب كردم! زیرا بزرگی صحن ده برابر صحن كنونی و پر از جمعیت بود. پشت بام صحن هم پر از جمعیت بود و نور از اطراف صحن به آسمان می تابید و همه جا مانند روز روشن بود. از این ازدحام جمعیت، تعجب كردم و از شخصی پرسیدم: شیخنا، منع زوار برداشته شده است؟ این همه خلق از كجا آمده اند؟!

او گفت: منع زوار چیست؟! مگر تو اینها را نمی شناسی؟ گفتم: نه! بحق این امام بزرگ آنها را نمی شناسم. گفت: اینان ارواح انبیاء و اولیا و مؤمنان و صالحان و علما و شیعیان حضرت علی هستند كه از وادی السلام به زیارت حضرت امام حسین علیه السلام آمدند.

چون این سخن را شنیدم، گفتم: بحق این امام بزرگوار به من راه دهید، زیرا مریضم و می خواهم امام علیه السلام را زیارت كنم، آنها برای من راه باز كردند و من با تكیه بر آن ها، خود را زیر چهلچراغ رساندم و دیدم همه ی آنها گرد ضریح می گردند و طواف می كنند و در زیر چهلچراغ در صف می ایستند و زیارت می كنند و تعظیم می كنند و عقب


عقب برمی گردند و سپس از در قبله می روند و وقتی كه به یكدیگر می رسند، دست می دهند و یكدیگر را در آغوش می كشند!

پرسیدم: اینها از در قبله به كجا می روند؟ گفتند: به زیارت حضرت امام رضا علیه السلام می روند؟! پریشانیم بیشتر شد و با خود گفتم: من هم می روم و زیارت می كنم و اصلا به كفشداران مراجعه نمی كنم. مستقیما به سمت ایوان آمدم و می خواستم به ایوان بروم، ولی نتوانستم. یكی از آنها مرا برداشت و در ایوان گذاشت. در آنجا جمعی را دیدم كه از ایوان تا در رواق صف بسته اند و در میان خود كوچه داده اند و آثار بزرگواری از آنها نمایان است.

آرام به رواق آمدم و دیدم پرده ی آویخته بر در میانه ی حرم، بالا زده شده و پرده دیگری برابر ضریح مطهر آویخته است و آن امام مظلوم علیه السلام در میان ضریح ایستاده اند و پرتو جلالشان مانع از دیدار جمال ایشان است. پیرمردی سپید موی نیز با جامه ی عربی تكیه به دیوار داده و چون بنده ذلیل در برابر آن حضرت ایستاده است. من با حال منقلب كم كم راه رفتم تا به حرم داخل شوم. چون خواستم وارد شوم، شخصی گفت: داخل حرم مرو! گفتم: نمی بینی كه بیمارم و می خواهم امام علیه السلام را زیارت كنم؟ دوباره او گفت: الان داخل مرو! گفتم: چرا؟ گفت: حضرت زهرا علیهاالسلام و خدیجه ی كبری علیهاالسلام و رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و علی علیه السلام در حرم هستند. و فهیمدم كه پیغمبرانی كه نیاكان ائمه علیهم السلام هستند، در حرم آمدند و پیغمبران دیگر در بیرون حرم هستند! چون این سخن را شنیدم، پریشان شدم و عقب عقب به در رواق برگشتم و پشت به دیوار دادم و خوار و متواضع و دست به سینه ایستادم و گفتم: السلام علیك یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائك!

در این هنگام دیدم شیخ سپید مویی از حرم بیرون آمد در برابرم ایستاد و گفت: تو


بیمار هستی؟ گفتم: آری. گفت: با اینحال و با این بیماری به زیارت آمدی؟ گفتم: آری. دو ماه است كه با این حال به زیارت آمده ام و اكنون كارم سخت و صبرم تمام شده است و هر چه از امام علیه السلام شفا خواستم، به من شفا نداده اند و از ایشان مرگ خواستم، این خواسته را هم عنایت نكردند. سه بار گفت: صبر كن! گفتم: شیخنا، تو از رنج بیماریم آگاه نیستی وگرنه نمی گفتی صبر كن! به حق رسول الله، نمی توانم صبر كنم! سپس او به جای خود در حرم مطهر برگشت.

من با خود گفتم: در رواق پایین پا بروم و قبر آقا باقر و سید علی را زیارت كنم، سپس آمدم و آنها را زیارت كردم و رواق هم پر از جمعیت بود. آنگاه سر قبر ابراهیم پسر امام هفتم علیه السلام آمدم و او را هم زیارت كردم و دور زدم تا به ضریح حبیب بن مظاهر علیه السلام رسیدم. و در همان جای اول ایستادم و خواستم او را زیارت كنم، باز آن شیخ آمد و دو مرتبه گفت: صبر كن!

گفتم: به حق رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم نمی توانم صبر كنم! مرضم یكی دو تا نیست و دیگر تاب ندارم. باز هم گفت: صبر كن برای تو بهتر است. باز امام علیه السلام را به حق عصمت مادرش، شهادت پدرش و به جوان مدفون در پایین پایش قسم دادم كه مرا شفا دهد یا مرگم را بخواهد تا خلاص شوم، زیرا كه دیگر تاب ندارم. آن شیخ گفت: تاب صبر نداری؟ گفتم: نه، ای شیخ! شیخ در این لحظه گفت: تو را شفا دادند!

چون آن شیخ به حرم برگشت، با خود گفتم: شاید او متولی حرم باشد و سپس توجه كردم و شیخ بزرگوار سپید مویی را دیدم كه در كنارم ایستاده بود. به او گفتم: شیخنا، این شیخ محاسن سپید، كه از حرم بیرون آمد، متولی حرم است؟ گفت: او را نشناختی؟ گفتم: نه گفت بیش از یك ساعت به او متوسل شدی و او را نشناختی؟! گفتم: به حق این امام بزرگوار علیه السلام او را نشناختم! گفت: او حبیب بن مظاهر است.


افسوس خوردم كه كاش او را شناخته بودم و به دامن او چسبیده بودم! سپس دست در جیب كردم، سه مجیدی در آن بود كه هر كدام پنج قران ایرانی است و با افسوس گفتم: كاش او را شناخته بودم و اینها را به او داده بودم، تا بر امام حسین علیه السلام نثار كند.

در این هنگام دیدم كه امام علیه السلام می فرمود: آنها را به خدام حرم بده! گفتم: یابن رسول الله، آنها را نمی شناسم! حضرت علیه السلام با انگشت اشاره كردند و فرمودند: به آن كلیددار بده، رو برگرداندم و در بیرون در قبله، مردی ریش سفید را دیدم كه دست به سینه در برابر حرم ایستاده بود آنگاه امام علیه السلام فرمودند: «به دوستان و امنای ما بگو كه در اقامه ی مصیبت ما اهتمام ورزند!»

به آن شیخ كه پهلویم بود گفتم: از كجا دانستی كه من بیش از یك ساعت به حبیب بن مظاهر علیه السلام متوسل شدم؟ گفت: دیدم، شرم كردی كه از نامش بپرسی! و سپس او از من جدا شد و از شخص دیگری نام او را پرسیدم. گفت: او هانی بن عروة علیه السلام بود! دوباره پریشان شدم و افسوس خوردم كه چرا او را نشناختم و به دامن او نچسبیدم. آنگاه پشت به دیوار دادم و گفتم: السلام علیك یا اباعبدالله.

ناگاه آواز مؤذن بلند شد و من بیدار شدم و در پا و پشت و زهارم دردی نبود! و نفسم تنگ نبود و شكمم نفخ نداشت! بر خود لرزیدم و نشستم و كمربند روی رانم افتاد! چشمم را مالیدم و گفتم: شاید خوابم؟! چون چنین دیدم، داد زدم و گفتم: یا حسین! سپس برخاستم و وضو گرفتم و قضیه ی شفای من منتشر شد و ذلك فضل الله یؤتیه من یشاء.

مرحوم نوری می فرماید: خود راوی، این بیمار را در كربلا دیده بود. بسیاری از مجاوران و زوار كربلا نیز او را دیده بودند. سید حسن (راوی این قضیه) گفت: من كه او را روز شنبه دیدم، نمی پنداشتم كه او همان بیماری است كه روز چهارشنبه ی گذشته


دیده بودم. زیرا آن روز چهره اش تابان و سرخگون و شكمش معتدل بود با اینكه روز چهارشنبه چهره اش بی نهایت زرد و شكمش چون خیكی باد كرده بود. [1] .


[1] ترجمه دارالسلام مرحوم نوري ج 2، ص 277.